بچه بودم ، فکر می کردم  خدا هم شکل ماست
شکل من ، تو ، ما ، همه ، او نیز موجودی دو پاست

در خیال کوچک خود ، فکر می کردم خدا
پیر مردی مهربان است و به دستش یک عصاست

یک کت و شلوار می پوشد  به رنگ قهوه ای
حال و روز جیب هایش هم  همیشه رو به راست

مثل آقا جان ، به چشمش ، عینکی دارد بزرگ
با کلاه و ساعتی کهنه  که زنجیرش طلاست

فکر می کردم که پیپش را مرتب می کشد
سرفه های او ، دلیل رعد و برق ابرهاست

گاه گاهی  نسخه می پیچد ، طبابت می کند
مادرم می گفت او  هر دردمندی را دواست

فکر می کردم که شب ها  ، روی یک تخت بزرگ
مثل آدم ها و من ، در خواب های خوش رهاست

چند سالی که گذشت از عمر ، من   فهمیده ام
او حسابش از تمام عالم و آدم جداست

مهربان تر از پدر ، مادر، شما ، آقابزرگ
او شبیه هیچ فردی نیست ، نه ، چون او خداست


 خدیخه پنجی


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب جدید مستر سئویاب محمد بهرامی قفسه آجیل و خشکبار Kate سینما از نگاهی دیگر NAQIBMEMAR دانلود منبع جدیدتربن ها و بهترین ها دانستنیهای عجیب